Montag, 23. Februar 2015

سوسکه و موشه و آدمیزاد!ـ


نوشته: از ملیحه رهبری 
 سوسکه  و موشه وآدمیزاد!

توی یک زیر زمین تنگ و تاریک یه سوسک و یه موش با هم دعوا می کردند. موشه به سوسکه می گفت؛« گورتو گم کن و از زیر زمین برو بیرون! تنبلِ بیکاره! فقط بلدی تخم بگذاری!» سوسکه شاخک هاش را تیز کرد وگفت:« بله بله! اینو به یکی بگو که خودش سالی هفت بار نزاد وسرسال هم هزار تا نشٌده باشن!» موش گفت:« بچه های من کجا وتخم های بی خاصیت تو کجا؟ وانگهی ما موش ها زرنگ هستیم و صبح تا شب کار می کنیم وشکم خودمون وبچه هامون را با خوشمزه ترین تنقلات سیرمی کنیم. ماغم نداریم، غصه نمی خوریم و ناله نمی کنیم.همه اش کار می کنیم. اما توچی؟ همه اش عزادارهستی وغصه می خوری. سیاه پوشی ویه گوشه ای کزمی کنی وغرقِ ماتمی!»
سوسکه گفت؛« چی؟ من تنبل وبیکاره ام! شب تا صبح توی آشغال ها درحال خوردن هستم، به مال کسی هم صدمه نمی زنم. دزدی هم شد کار که تو به اون افتخار می کنی؟ همه از دستت می نالند.» موشه گفت:« کدوم دزدی!... زرنگ هستم وکار می کنم. ازشب تا صبح، صد جا رو زیر و رو می کنم، صد تا خوراکی خوشمزه پیدا می کنم ونوش جان می کنم. شاد وخوشحال زندگی می کنم. حلالم باد! اما توکاری از دستت برنمی آد! تمام زیر زمین را پٌرمی کنی از سوسکِ سیاه. همه شون هم از گرسنگی می میرند؛ بیچاره ها!»
سوسکه گفت:« کدوم یک ازما کثیف تر وذلیل تره؟ توهم خودت نَجِسی و هم فضله ات اما من نجس نیستم. تازه تو موذی هم هستی!» موشه گفت:« باشه! نجسم و موذی ام اما مثل تو بیچاره نیستم! تازه آدما به تو هم می گن؛ سوسکِ کثیف.»
هر دو چنان غرق دعوا بودند که متوجه نشدند زنِ صاحبخانه وارد زیر زمین شده و یک جارو وخاک انداز هم دستشه. زن تا وارد زیر زمین شد، چشمش افتاد به موشه و سوسکه که در گوشۂ انبار بودند. مٌهلت فرار کردن به شون نداد و با بی رحمی تمام با خاک انداز زد توی سر موشه و با جارو زد تویِ سرِ سوسکه! جٌفتشون چسبیدند به زمین. زن بعد نگاهی به تله موش کرد که خالی بود. درحالیکه داشت آنها را جارو می کرد، گفت:« واه! واه! الهی ذلیل بشید. حالم به هم می خوره ازتون؛ قدرت خدا چقدرمی ترکید؟! هی سوسک وهی موش زیاد می شه! کاش یک خاصیتی هم داشتید. توی تاریکیِ انبارهی زاد و ولد می کنید و کارمنو زیاد می کنید! هی باید این جارو وخاک انداز دستم باشه و بزنم توی سرتون و بریزمتون دور!! هی باید تله موش خالی کنم. هی باید موش مٌرده وسوسک مٌرده جارو کنم وکثافت فضله دوربریزم! قدرت خدا چه خاصیتی دارید جز آنکه اسبابِ زحمت هستید؟! 
زن با خاک انداز محکم زد به پیتِ نفت، یک موش مثل فشنگ فرار کرد ورفت پٌشت گونی سیب زمینی. زن با ناله گفت:« آخ خدا! عقل من نمی رسه، عقل تو که می رسه، بگو اینا رو جز برای عذابِ ما خلق کردی؟»
مرد صاحبخانه چند تا پلۂ زیر زمین را پایین آمده بود، آه ونالۂ زن را که شنید،
دلداریش داد وگفت:« خانم، اینقدرناله و نفرین نکن! ازحق نگذریم مگه ما خودمون چه خاصیتی داریم یا داشته ایم که شما فکر خاصیت برای سوسک وموش هستی؟ ماشاءالله اینهمه هم زاد و ولد می کنیم. فرقش اینه که کسی بالای سرما نیست، تا همینوازما بپٌرسه یا با جارو و خاک انداز بزنه توی سرمون تا اسباب زحمتِ بقیه نباشیم. ما هم خاصیتی نداریم اما طلبکاریم. چرا؟ کسی نمی دونه!»
زن گفت:« چه فکرهایی می کنید شما محمد آقا! خوب معلومه، ما آدمیم! آدم که حیوون نیست تا با خاک انداز بزنند توی سرش و با جارو جمع ش کنند.»
محمد آقا نفس بلندی کشید و گفت:« یه عمری این حرفا رو باورکردیم. دست خدا، خواست خدا، مخلوق خدا، اشرف مخلوقات.....» زن پرید میونِ کلام محمد آقا وگفت:« استغفارکنید محمد آقا، استغفار!»
محمد آقا گفت:«استغفارنمی کنم! با بمب وگلوله می زنند توی سرِ اشرف مخلوقات و با بولدوزر هم جنازه اش رو جارو می کنند و می ریزند توی گودال. بعد هم از بشر و از حقوق بشر حرف می زنند. آخه این هم شد کار!؟ خوب ازاولش یه فکر درستی به حال بشرکنند. دنیا جا نداره، دنیا هوای سالم برای نفس کشیدن نداره، دنیا کار نداره، دنیا علاقه ای به آدم های نگون بختِ فراری نداره، وسط دریا ولشون می کنن تا غرق بشن. چرا اینقدربا آدم ها تعارف می کنند. جمعیت زیاده دیگه! با کٌشت وکشتار هم کم نمی شن. چرا یه فکراساسی و درستی به حال بشرنمی کنن؟ انسان باید عزیز باشه نه اضافی. نصف جمعیت دنیا گرسنه اند. همین مملکت خودمون نصفِ بیشترِ جمعیتش بدبختند؛ بیکار و بیسواد ومعتاد وگدا و بی خانمون و سرگردون....»
"تله موش" یکدفعه تقی صدا کرد وهر دو باعلاقه به آنسو نگاه کردند. زن دوید وبا خاک انداز زد توی سرِ موشه وکارش رو تموم کرد. بعد هم انداختش تویِ سطل آشغال. جارو وخاک انداز را کنار دیوار گذاشت، کمرش را صاف کرد و با خوشحالی رو به محمد آقا کرد وگفت:« دو تا موش را که بِکٌشی یعنی سرسال چند هزار تا کم شده اند.» محمدآقا با تمسخر گفت:« خانم شما رکورد زدید!» زن به روی خودش نیآورد و دوباره گفت:« خوب، واسه امروز بسه دیگه! من تمومش کردم. شما هم تمومش کنید محمد آقا. به امید خدا همه چی درست می شه!! کار دنیا لَنگ نمی مونه! اصلاً به ما چه؟ ما اگه بتوونیم از پَسِ این سوسک ها و موش ها بربیاییم، خودش خیلیه! ما کاره ای نیستیم! ما که عمرمون را کرده ایم. به کسی بدی نکرده ایم و دنیا هم به ما کاری نداره، حالا خاصیت داشته ایم یا نداشته ایم؛ خدا عالِمه به کسی چه!»
محمد آقا درحالیکه صورتش ازعصبانیت سرخ شده بود، گفت:«خانم عزیز، چه ربطی به خدا داره؟ من وشما آدم هستیم. آدم هم حیوون نیست! آدم باید کاری ازدستش بربیآد! "آدم" باید به «کارِ دنیا» کار داشته باشه! دنیا را باید انسان اداره کنه ومشکلاتش را حل کنه اما اٌفتاده به دستِ یک مٌشت وحشی که اینطورهم تاخت و تاز می کنن! اینا و اونا و اینجا واونجا و، شیعه وسنی و، "بادین" و بی دین هم نداره، همه شون تشنۂ خون هستند و بیرحم. یک جنگ تموم می شه، یه جنگ دیگه رو شروع می کنن، یک میلیون می میرند وچند میلیون هم آواره وبدبخت باید توی بیابون زندگی کنن، به خاطرِبشکه های نفت! یک عده ای هم میلیاردر می شن و مثل بختک سایه شون می اٌفته روی سر ملتِ بدبخت. اسمش را گذاشته اند"سیاست" اما همه اش جنایته!»
زن خیره به محمد آقا نگاه کرد و بعد به تندی گفت:« بریم بالا محمد آقا، اینجا بوی گندِ نفت هم می ده! نفس آدم بند می آد. بریم به گرفتاری هامون برسیم. هزارتا بدبختی داریم.»
هردو از پله ها بالا رفتند. زن درانبار را پشت سرش بست وگفت؛« انشاء الله تا فردا...» محمد آقا زیرلب وغرغر کنان گفت:« آدمیزاد؛ گرفتاری، بدبختی...!»  
پایان!ّ
لازم می بینم که یک نکتۂ را یاد آور شوم؛ لطفا برداشت و مقایسۂ نادرستی(!) از مطلب نشود.
با درود!
ملیحه رهبری
  http://malihehrahbari.blogspot.com/

10 فوریه 2014 برابر با بهمن ماهِ 1393




Keine Kommentare: