Sonntag, 2. März 2014

روضه ی رضوان


نوشتهاز : ملیحه رهبری

روضه ی رضوان

مادر می گفت: «خوب البته در آنجا همه گریه می کنند، راز و نیاز می کنند. اگر درد نداشته باشند، اگرحاجت نداشته باشند که اینهمه پول خرج نمی کنند و این راهِ دور و دراز را تا خانه خدا نمی آیند! قدیمی ها می گفتند که تا کسی دلش نخواهد وعاشق نباشه، گذرش به خانه کعبه نمی اٌفته. اما امروزه و با اینهمه امکانات برای مؤمنینِ پولدار"حج عمره" تفریحشان شده و برای پول خرج کردن وخریدن لوازم لوکس، به حج می آیند، به خصوص که حج عمره مناسک و سختی های "حج" را هم ندارد» با بردباری به حرف های مادر گوش می دهیم. مادر آهی کشیده و دوباره می گوید:« دلم پٌر از درد بود. آواره از وطن وخانه وشهر و دیارم شده بودم به این امید که امروز یا فردا آخوندها سرنگون می شوند و بر می گردم به وطنم اما "عمرمان" گذشت و با این سرطان لعنتی.... دم مرگِ ما هم فرارسید. درغم مرگ بسیاری گریستیم وحالا نوبت خودمان شد. دلم می خواست که قبل از مٌردنم بارِ این غصه ها را یه جایی  به زمین بگذارم و بعد سر راحت به خاک بسپارم.» ناگهان صورت مادر سرخ شده و لحنِ ملایم صدای مادرتغییر کرده و با خشم می گوید:« آخر قرار نبود که "این ها" با مردم اینطور کند! با ما که از روی محبت وصدق و صفا و با دلی پاک آن آدمِ بی وطن را به وطن برگردانده  و روی چشم مان جای دادیم. اولش می گفت؛ "آزادی" ما هم اعتماد کردیم و رهبرو امامش کردیم اما دروغ گفت و یک "ملت" را گول زد و بعد به خاطر اسلام عزیزش، عزیزان ما را کٌشت. به خاطر اسلام عزیزش چه ها که با ما نکرد و هرکسی را یک جوری به خاک سیاه نشاند. آخرش هم خودش راهی قبرشد اما اسلام عزیزش باز هم ول کن ملت نیست! کدوم اسلام عزیز؟ همه اش دروغ بود! بیخود نیست که اسمش را گذاشتند؛« دجال!» این دردها بود که دل می خواست قبل از مٌردن بروم زیارت خانه خدا و زورِ آخر را درآنجا بزنم شاید که فرجی شود واین آخوندها از روی زمین کنده شوند وناپدید بشوند، مثل ملخ آمدند و مثل ملخ هم بروند! ولی اصلا انتظارنداشتم که اینهمه ایرانی را در آنجا ببینم! خیلی کنجکاو شده بودم و دلم می خواست که باهاشون حرف بزنم و ببینم که حالا چی می گن؟ موافقند... یا  مخالفند؟ خلاصه فضا دستم بیآد؟ خیلی زیاد بودند. چندین وچند کاروان که از همۂ شهرها آمده بودند. اولش می ترسیدم باهوشون حرف بزنم مبادا که حزب اللهی و رژیمی باشند ویه بلایی سرم بیآورند اما بعد که جرأت کردم و با چند تایی حرف زدم، دیدم که اینطور نیست وما چه قدر به همدیگر بدبین و بد دل شده ایم وچه ترس هایی از همدیگر پیدا کرده ایم. با هرکی حرف زدم، همه شون ناراضی بودند و تا می فهمیدند که از خارج آمدم، می گفتند:« خانم، خوش به حالتون که خارج هستید و ایران نیستید.» توی دلم ناراحت می شدم که این حرف را می زنند اما چیز بیشتری نمی گفتم. بعد صحبت می کردیم. بعضی ها از من می پرسیدند که چند ساله که از ایران رفته اید؟ وقتی جواب می دادم:« بیشتر از بیست سال هست!» خیره منو نگاه می کردند و می گفتند:« ای بابا، خوش به حالت! خبر از بدبختی های ما ندارید! ایران دیگر آن ایرانی نیست که شما می شناختید!» با خنده می گفتم:« چطور؟! وضع شما که بد نیست. آمده اید حج عمره!»
به شون برمی خورد، می گفتند:« توی ایران آدم دق می کنه، نا امیدِ ناامیده! هرکس یه جوری بدبخته و چاره ای هم نداریم. ... تنها امیدما شده خداوند و خانه خدا که کمِ کم اش.. دوسال وبعضا هم هفت سال باید توی لیست باشی تا نوبتت بشه. دنیا ما را فراموش کرده ودولت ها هم چسبیده اند به دٌمِ آخوندها. کی بهترازآخوندها می توانست برایشان بیآید؟» خانمی به شوخی به من گفت:« آمده ایم تا از دست جمهوری اسلامی به خدا و پیامبر شکایت کنیم، شاید که خدا برشون داره!» یکی از خانم ها درجواب اوگفت:« آخه خدا وپیمغبر چه تقصیری دارند؟ وقتیکه ما پای صندوق رأی می رویم و به عمامه رأی می دهیم! پیغمبرهزار وچهارصد سال پیش یک دین و راه و روشی را آورد تا قبیله های وحشی عرب یاد بگیرند و با هم مثل آدم رفتار کنند و بعد هم پیغمبر اکرم از دنیا رفت و نهصد سالی هم هست که هیچ " امام ومعصومی" نیست ولی باز هم ما بودیم که با وجود هزار سال جنگ برای آزاد شدن از دست خلفای عباسی وخلفای ترک مسلمانِ، باز هم عبرت نگرفتیم و دست به دامن اسلام و آخوندها شدیم و دست خمینیِ آخوند را گرفتیم و آوردیمش ایران وامام و رهبرش کردیم وقدرت زمین وآسمان را به دستش دادیم تا یک جمهوری غارت و دزدی و اعتیاد و فقر و فحشا و"خلفای آخوندی" برایمان درست کند. بازهم اشتباهاتِ خودمان را نمی فهمیم و چسبیده ایم به اعتقاداتمان و می اندازیم گردنِ خدا و پیغمبر وانتظار داریم که با سفرحج درست شود و خدا بخواهد وآخوندها بروند اما خودمون هم می دونیم که تا نفت را می دهند، سرِ پا می مونند و بیچاره ما آدم های ساده و مؤمن!»
 آره زاﺌرین خانه خدا این صحبت ها را می کردند و ناراضی بودند اما چیزی که توی روضه رضوان دیدم با همه اش فرق داشت!» یکی از مهمانان از مادر پرسید:« پس شما روضه رضوان را هم زیارت کردید؟!»
 مادرگفت:« بله! اینطوری بود که هرشب دوساعت وآنهم از نصفه شب تا ساعت دوصبح درهای حرم را برای زیارت بانوان باز می کردند به همین دلیل هم خیلی شلوغ می شد وهجوم جمعیت زیاد بود. کاروان ها زیاد بودند و هرکاروانی هم مال یک کشوری بود. مأموران انتظامات بعد از بازشدن درحرم، به اندازه پنجاه یا صد نفر را داخل حرم برای زیارتِ قبر پیامبر راه می دادند و ده دقیقه بعد گروه بعدی را می فرستادند تا زیاد شلوغ نشود. یک شب ما هم منتظر ایستاده بودیم و قبل از ما یک گروه ایرانی به داخل حرم رفته بودند و معمولا صدای تکبیر یا صلواتِ جمعیت چنان بلند بود که هیچ چیز دیگری شنیده نمی شد اما یکدفعه صدای گریه و شیونی عجیب از داخل حرم به گوش مان رسید. صدا چند بار تکرار و بعد تبدیل به فریاد شد. صدا برای چند لحظه قطع می شد و دوباره بلند می شد. ناراحت و نگران شدم. چی شده بود؟ در روضه رضوان خیلی ها از شدت گریه وشیون، حالشان بد می شد ویا ناراحتی قلبی پیدا می کردند و حتی سکته کرده و می مردند. به هرحال آن فریادهای عجیب قطع نمی شدند، انگار که کسی از شدت درد در حال مٌردن باشد. مأموران انتظاماتی که جلوی ما را گرفته بودند، آنها هم با نگاه های نگران سرک می کشیدند تا ببینند چه خبر شده است اما از شدت جمعیت داخل حرم دیده نمی شد. چشم یکی از آن ها به من افتاد و ناراحتی و نگرانی مرا که  دید، اجازه داد برای کمک کردن به داخل حرم بروم. به زحمت از میان جمعیت راهی باز کردم و سعی کردم جهت صدای زن و فریاد را پیدا کنم. به سمت روضه رضوان رفتم و پیدایش کردم. زن محکم خود را به میله و برزنت هایِ جداکننده هایی که روضه رضوان را از نظرها می پوشاند، چسبانده بود وچند نفری که دور و برش بودند، نمی توانستند او را جدا کنند. زن از شدت شیون وگریه حالت خفگی به اش دست داده بود اما ول کن نبود. چند لحظه ساکت می شد و بعد با گریه وشیون شکایت ودادخواهی اش را بر زبان می آورد وبعد ناگهان و به گونه ای جنون آمیز فریاد می کشید. خیلی دلم می خواست بدانم که چی می گه و چرا اینطور می کنه!؟ با زحمت چند نفر را کنار زدم و خودم را به اش رساندم و به وضوح کلماتش را شنیدم. زن می گفت:« ای خدا! نیآمده ام تا بگویم که ببخش و بیامرز! آمده ام تا بگویم که نابودشان کن! ای خدا همه شان را نابود کن! خامنه ای را نابود کن! رفسنجانی را نابود کن! قبرخمینی را نابود کن! سپاه شان را نابود کن! حزب شان را نابود کن! خوب و بد ندارند، همه شان را نابود کن! اگر همه شان را نابود نمی کنی، نصف شان را نابود کن! ای خدا نیآمده ام که بگویم ببخش و بیآمرز! آمده ام تا بگویم که نابودشان کن! »
 زن چنان دلسوخته نفرین می کرد که انگار از شدتِ نفرت دچار جنونِ شده بود و حال و روزِ دردناکی داشت. پیش از آنکه او دوباره فریادهایش را شروع کند، شانه های زن را بغل کردم و برای آرام کردنش، آهسته چند بارگفتم؛« آمین! آمین! آمین!» زن یکدفعه ساکت شد. دوباره گفتم:« خواهرم تو تنها نیستی. همه مان ستم دیده ایم. ناامید نباش. ظلم تا ابد نمی ماند! فرعون نابود شد. اینهاهم نابود می شوند. بلند شو! باید بریم وقت زیارتِ شما تمام شده!» زن سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد. چشمانش مثل دو کاسه خون قرمز شده بودند وصورتش پٌر از نفرت بود، با آنکه لباسِ سفید احرام تنش بود اما از شدت بغض و نفرت صورتش سیاه شده بود. هیچی نگفت. خانمی که کنارش بود، به اوکمی آب داد و.... کمک کردیم تا بلند شود وبعد از میان جمعیت بیرون آوردیمش و در کنار ستونی او را نشاندیم. بی حال بر روی زمین افتاد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. دو خانمی که همراهش بودند، بسیار نگران بودند، یکی از آنها گفت:« ببخشید! شما امشب زیارت روضه رضوان را از دست دادید! این خانم ناراحتی روحی داره! انشاء الله که پیغمبر شفایش بدهد!». آهی از ته دلم کشیدم و گفتم:« ای خانم کدوم روضه رضوان را از دست دادم؟! بهشت من، آب وخاک و وطنم بود که از دست داده ام. نگران بعد از مرگم نیستم. نگران کشورم و ملتم هستم. افسوس که انقلاب اسلامی بهشت آخوندها وجهنم مردم شد! فقط این خانم نیست که از دست رژیم ناراحتی روحی پیدا کرده، بلاهایی سرمون آوردند که بغض ونفرتش توی گلوی همه مون  مانده! این خانم جرأت کرد و اینجا فریاد زد. توی ایران که نمی تونه فریاد بزنه! من هم خارج کشور هستم وگاه و بیگاه توی تظاهرات شرکت می کنم و همین حرف ها را می زنم و آنجا کسی نمی گوید که دیوانه ام.» آن دوخانم با دقت به حرف های من گوش می دادند. یکی از آنها با نفرت گفت:« خدا نابودشان کنه! همه شون را نابود نمی کنه! خدا همه شون را نابود نمی کنه، نصف شون را نابود کنه تا برگردیم به سی سال پیش و پنجاه سال بیفتیم جلو. هیچی برای ما باقی نگذاشتند؛ هیچی! مملکت را نابود کردند، زندگی مان را نابود کردند. جوون هامون را نابود کردند. اخلاق مان را نابود کردند. دین مان را نابود کردند. آبرو برایمان نگذاشتند! خدا نابودشان کنه. سی سال پیش کی اینقدرفقر و اعیتاد بود؟ کی اینهمه گدا وبدبخت بود؟ حالا سرهرچهار راه ده بیست تا بچه درحال گدایی هستند. نصف جمعیت کشورگدا و بیکار هستند. سی سال پیش هم فساد وپارتی بازی... بود اما نه اینقدرونه به اسم اسلامِ..! ظلم بود اما نه اینقدر و نه به اسم خدا! اصلا اینهمه بی آبرویی نبود! توی دنیا بی آبروشده ایم. خانم شما اگربدانید که همین سعودی ها که زمان شاه آنقدر با ایرانی ها مؤدب بودند حالا چقدر با ما بدرفتاری می کنند. توی همون فرودگاه به ما فحش می دادند. به خمینی و خامنه ای فحش می دادند. پاسپورت هامون را می انداختند جلوی رویمان. احساس حقارت می کردیم!» 
خانمی که حالش بد بود، با صدایی خفه که از ته گلویش بیرون می آمد، سرش را رو به من کرد و گفت:« مثل گوسفند شده ایم. همانطور هم با ما رفتار می کنند وهمانطور هم ما را می کٌشند.»
 آره!.. بندگان خدا! سر درد دلشان باز شده بود وکلی حرف زدیم تا اینکه مأمورین انتظامات آمدند و همه را از حرم بیرون کردند. آن دوخانم زیر بغل زن بیمار را گرفتند و با هم از حرم بیرون آمدیم. موقع خداحافظی همدیگر را بغل کردیم وبا محبت بوسیدیم. در آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شدند. با آنکه روضه ی رضوان را زیارت نکرده بودم اما خداوند را نزدیک و در قلبم حس می کردم. انگار که گره از دلم باز شده بود.
آنشب تا سحر خوابم نبرد. همه اش به آن خانم ها فکر می کردم. زاﺋرانِ خانه خدا را مجنون عشق هم می نامند. گاه در همان روضه رضوان برخی چنان با خلوص نیت واز سرعشق راز و نیاز می کنند که از خود بیخود می شوند و حتی قلبشان می ایستد و سکته می کنند و راحت می میرند اما اینکه یک نفر تا خانه خدا بیآید و از شدت نفرتی تا سرحد جنون فریاد بزند و فقط خواهانِ نابودی باشه، فکرش را هم نمی کردم؟»
 مادردوباره آهی کشید و بعد از مهمانان عذرخواهی کرد وگفت:« ببخشید که ناراحتتان کردم. اما آنجا یک چیزی برای خودم روشن شد وآنهم این بود که کعبه وغیرکعبه  ما یکی است وآن هم عشق ما به ملت و به آب و خاک مان است که به خاطرش از هیچ چیز دریغ نکردیم، با این عشق نه دور از خدا هستیم و نه دور از کعبه اش. سینه ای که در آن عشق نباشه، کعبه را هم جز سنگِ سیاه نخواهد دید.» مهمانان سکوت کرده بودند. همه به یاد ایران افتاده بودیم. وطنی که به همه ما تعلق داشت و به ناحق از آن رانده شدیم. ایران را ترک کرده بودیم اما با این امید که به زودی بر می گردیم وهرگز فکر نمی کردیم که رژیم قرون وسطایی آخوندی تا قرن بیست و یکم هم دوام بیآورد. مدتی بعد مادربه دلیل بیماریش از دنیا رفت و شاید آن زن بینوا هم از دنیا رفته باشد اما قصه روضه ی رضوان و نفرتِی که مادر از آن نقل می کرد، هنوز باقی مانده است.

***
نفرتی که مادر یک نمونۂ هیستریک آن را دیده بود، باقی مانده است و ما آن را نادیده می گیریم. نفرت، به ویژه نفرتِ مقدس مثل درخت تلخِ "زقومی" بود که بادست خمینی کاشته شد و در سراسر وطنمان و در خانه ها و در دل هایمان نیز ریشه و شاخ و برگ داد و خیلی زود سایه شومش را بر سرمان افکند وبه قطع پیوندهای طبیعی ای که لازمۂ همزیستی بشری است منجر شد تا جایی که به خاطرعقیده داشتن یا نداشتن به خمینی و نظامش بود که برادر به دست برادر و فرزند به دستِ پدر و همسر به دستِ همسر وهمسایه به نابودیِ همسایه خود کمر همت بست و... میلیون ها نفر نیز ناچار از ترک خانه و کاشانه شدند. تمامی این نفرت نیز باعث مقبولیت ونجات نظام نشد. نفرت نمی تواند زیر بنایی برای رشد وساختن آینده باشد. نفرت هیزمی است که دیر یا زود آتش خواهد زد و وقتی تمام خواهد شد که همه چیز را با خود سوزانده باشد.
برخی زودتر و برخی دیرتر می میرند اما آیا کسی به این درخت تناور نفرت و زدن ریشه وقطعِ شاخه های آن می اندیشد؟ هرکس با هرعقیده ای هم که به دنیای سیاست می آید، باز به این درخت شوم آب وخون می رساند و شاخ و برگ های جدید و تازه ای از نفرت می روید تا جاییکه انگار در زیر چتری گشوده اما ناپیدا از نفرت زندگی می کنیم. نفرتی که هراس انگیز و هولناک است. "این" از آن و"آن" از این متنفراست. مرزبندی ها و مرزکشی ها، همه با طناب نفرت و سفت کردن آن با میخِ جهل و دروغ وتهمت و افترا و دشمنی و تنگ نظری است. گویی که باید شاخه ای از این درخت مقدس نفرت شد وحیاتی جدا و مستقل از آن نداشت و کمک به رشد و گسترشِ نفرت مقدس نمود که ثمره ای جز زهر و حاصلی جز مرگ و نابودی ندارد. آیا کسی به خاطر می آورد که خمینی درجایی درخت دوستی کاشته باشد واسلام عزیزش با مردم واقوام و ملیت های ایرانی یا نیروهای سیاسی ومخالف یا منتقد دوست بوده باشد؟ یا اینکه: " اسلامِ عزیزش" ظرفیتِ انتقاد در برابرِ واقعیت ها را نداشت و از منتقد، مخالف و از مخالف، دشمن و از دشمن کٌشته و از کٌشته پٌشته ساخت زیرا که نباید رفتار و گفتار وعملکردهای خمینی و اطرافیان و ساختارِ نظامش به درستی دیده و شناخته یا نقد یا بررسی و درنهایت به نفعِ ملت ایران دگر گون می شد. برعکس و به گونه اعتقادی خمینی و نظامِ ش، در جایگاه تقدس وغیرقابل شناخت وغیرحسابرسی قرار گرفتند و هر منتقد و مخالفی هم جاسوسِ آمریکا یا خود فروختگان به  غرب یا شرق نامیده شدند و...! نظامِ خمینی جای "منتقدان" را که وجودشان در یک جامعه آزاد و مترقی ضروری است، با ارگان ها و دسته جات "خودی" و موافقان نظام پٌر کرد!!
 مرزبندی عقیدتی و به زبان ساده نفرت داشتن از"غیرخودی"، آیا در این سالیان همچنان به عنوان یک اصل واساس برای دشمنی ها باقی نمانده است و حلقه های دور و نزدیک و پیچیده ای درسیستم ها و دسته جات مختلف در نظام وخارج از نظام و.... پیدا نکرده است؟ گوییکه یک پدیده طبیعی است و هراسی هم از آن نداریم. در حالیکه در زیر این درخت تلخ زیستن و یک گام نیز آگاهانه از آن دور نشدن، استمرار بخشیدن به خواسته قرون وسطایی خمینی است. "نفرتِ مقدس" کمک می کند تا نابود کردنِ منتقد و مخالف مشروع باشد. امام خمینی همه را چشم و گوش بسته می خواست که ممکن نبود. دیگران می بینند و می شنوند و خطاهای یک رهبر و امام را می فهمند! آخر"عملکردها" را که نمی توان پنهان کرد یا به گردن این یا آن انداخت! نمی توان سیخ در چشم ها کرد و تا کی؟
 به جایِ بازگشتن به قرون وسطا باید که حقایق و تغییرات و ساختارهای جوامع مترقی را باور کنیم. در این جوامع و به دلیل وجود مطبوعاتِ آزاد و وسایل ارتباط جمعی و احزاب متعدد و رقابت های حزبی وآزادی بیان وانتقاد کردن از شخصیت های سیاسی، آنها نمی توانند درهیچ "سطحی" ادعای تقدس کرده و از پاسخگویی در برابر خطاها وشکست هایِ سیاسی خود بگریزند وهزینه ای نپردازند. زیراکه روزنامه ها آزادند و ازعملکردها و واقعیات مربوط به آنان سیاه می شوند و مردم آن را می خوانند و مرحله بعدیِ کار به دادگاه های مستقل و ذیصلاح سپرده می شود! چیزی که البته درایران فعلی وبا فرهنگِ رهبرپرستیِ آن(!) قابل تصورنیست وانتقاد از امام و رهبر سر از ناکجا آباد در می آورد!
در جوامع رشد یافته و مترقی، مردم  به "حقوق" و مطالباتِ خود "باور" دارند و آگاهانه طلبکار آن هستند. سیاسیون هم خوب می فهمند که باید در این سمت وسو حرکت کنند و کار برعکس نیست. شاید به این دلیل است که از نفرت و نفرین کردنِ مردم در جایی، کمتر چیزی می بینیم یا می شنویم  یا حتی قصه ای در این باره نمی خوانیم. زیرا که جوامع مترقی به راستی از قرون وسطا و شاخص های آن گذشته و عبور کرده اند و حاضر به خانه تکانی سیاسی و ساختنِ ستون وساختارهایی نوشده اند که بدون این تغییرات، آینده ای روشن متصور نمی بود!
تمام!
ملیحه رهبری
دوم ماه مارسِ سال 2014 برابر با یازدهم اسفند ماه 1392




Keine Kommentare: