Mittwoch, 3. April 2013

روشنفکران 2



تهیه وتنظیم از ملیحه رهبری

" نو" (2)

آنچه امروز "نو" است می تواند فردا کهنه شود. آنچه امروز شکفته است، می تواند فردا پژمرده شود و یا بمیرد. دست زمان هیچ چیزی یا پدیده ای را برای همیشه " نو" نگه نمی دارد؛ حتی اگرنخواهیم این قانون را بپذیریم. فاجعه زمانی است که "کهنه تر" به جای " نو" خود را فریبکارانه قالب نماید و چون عقیم است باروری و شکوفایی نیز از آن زاده نگردد! 

قسمت دوم

سارتر در این زمان به ماجرای "ژان ژنه" دزد  منحرفی پرداخت که حقه بازی زیرک بودو برای جنبۂ زود باور طبیعت سارتر جاذبه ای نیرومند داشت؛ جنبه ای که می خواست برای ایمان مذهبی جانشینی بیابد. او کتاب مفصلی درحدود 700 صفحه نوشت که در واقع دفاع ازپایبند نبودن به اصول اخلاقی، هرج و مرج، و ولنگاری جنسی بود. از نظردوستان معقول تر سارتر، دراین مرحله بود که او از صورت یک متفکر جدی و منظم به درآمد و روشنفکری جنجال طلب شد. شگفت انگیز است که "دوبووار" هم که موجودی معقول تر بود، عقاید نادرست سارتر را تقویت وخطاهایش را تأیید می کرد. بصیرت سیاسی اش بیش ازسارتر نبود و بتدریج درباره وقایع جهان سخنانی به خطا مانند سخنان او می گفت. درسال 1952 سارتر بر تردید خود درباره حزب کمونیست غلبه کرد وتصمیم گرفت ازآن پشتیبانی کند. این نه یک داوری عقلانی بلکه عاطفی بود. یعنی به خاطرآزادی "مارتن" [فرد ملوانی] بود که به علت سرپیچی کردن از شرکت درجنگ هندوچین زندانی شده بود وکمونیست ها از زندانی شدن او برای مبارزه تبلیغاتی استفاده می کردند.
اتحاد سارتر با کمونیست ها درسال 1952 هیچ مفهوم منطقی نداشت. آن زمان درست مصادف با هنگامی بوده که به علت افشای اسناد محکم جنایات هولناک استالین درسراسر جهانِ غرب، سایر روشنفکران چپ گرا گروه گروه حزب کمونیست را ترک می گفتند. سارتر خود را در موقعیت دشواری یافت. درباره اردوگاههای استالین سکوت ناراحت کننده ای درپیش گرفت ودفاعش از این سکوت درست نقطه مقابل بیانیه اش درباره تعهد در"له تان مدرن" بود. او این استدلال ضعیف را اراﺋه داد:« ازآنجایی که ماعضوحزب یا هوادارآشکارآن نبودیم، وظیفه ما نبود که درباره اردوگاه های کار شوروی بنویسیم. ما آزاد بودیم که از مشاجره برسرطبیعت این نظام برکنار بمانیم به شرط آنکه هیچ واقعه ای که دارای اهمیت جامعه شناختی باشد رخ نمی داد.» همچنین  سارترخود را مجبور دید که درباره محاکمه هولناک اسلانسکی وسایر کمونیست ها درپراگ خاموش بماند. ازهمه بدتر، درکنفرانسی که سازمان کمونیستی جنبش جهانی صلح دردسامبر1952 ترتیب داده بود، شرکت کرد و با این کار دربرابر "فادایف" که او را به خاطر اعلامِ مکتب اگزیستانسیالیت، سابقا کفتار وشغال نامیده بود، سرتعظیم فرود آورد!
سارتر درمدت چهارسالی که به طور مداوم ازخط مشی حزب کمونیست پشتیبانی می کرد، چیزهایی گفت وکارهایی کرد که باورکردنش تقریبا ناممکن است. درتابستان 1954پس از بازگشت از سفری به روسیه، با گزارشگرلیبراسیون، مصاحبه ای دوساعته انجام داد. سارترگفت، علت اینکه شهروندان شوروی به خارج سفر نمی کنند، این نیست که از سفرآنها جلوگیری می شود بلکه این است که نمی خواهند کشور دوست داشتنی خود را ترک کنند. و براین نکته پافشاری کرد که شهروندان شوروی بیشتر ومؤثرتراز ما ازحکومت خود انتقاد می کنند وگفت که در واقع" دراتحاد شوروی آزادیِ کاملِ انتقاد کردن، وجود دارد."این اعترافی شگفت آوراز سوی" رهبرمعنوی هزاران جوان" و به اندازه دروغ های اصلی اش فریب آمیز بود.
درسال 1956 اعتبار سارتر، هم در فرانسه و هم درجهان بسیار پایین آمده بود واو نمی توانست ازآن ناآگاه باشد. اواز تهاجم شوروی به مجارستان به عنوان دلیلی و به هرصورت بهانه ای برای گسستن ازمسکو وحزب کمونیست استفاده کرد. همچنین جنگ بالاگیرنده الجزایر- به ویژه به قدرت رسیدن مجدد دوگل در1958 برای سارترسپربلای مناسبی فراهم کرد تا به عنوان آرمانِ پسندیده وآبرومندانه ای برای بازیافتن اعتبارخود درمیان چپ های مستقل ومخصوصا جوانان بهره برد. سارترجنگ الجزایر"خوبی" داشت، همچنانکه جنگ جهانی دوم"خوبی" داشت. درسپتامبر1960 صدوبیست ویک روشنفکر را قانع کرد که بیانیه ای به هواداری از" حق نافرمانی کارمندان دولت وارتش وغیره.." درجنگِ الجزایرامضا کنند. یک دولت جمهوری چهارم تقریبا بدون شک او را به زندان می انداخت اما جمهوری پنجم یک جمهوری آگاهتری بود که دوشخصیت برجسته خِرد و فرهنگ یعنی دوگل وآندره مالرو برآن تسلط داشتند. مالرو گفت:« اینکه بگذاریم سارتر در میدان کنکورد فریادِ زنده باد[ برای مبارزان الجزایر]. بکشد، بهترازآن است که با توقیف کردنِ او برای خود دردسر درست کنیم. دوگل با یادآوریِ ماجراهایِ فرانسوا ویون، ولتر، رومن رولان به اعضای کابینه خود گفت بهتراست روشنفکران را به حال خود واگذاریم. این افراد در زمان خود دردسر زیادی درست کردند اما ضروری است تا آنجا که با قوانین کشور و وحدت ملی سازگار است، به آزادی اندیشه و بیان احترام بگذاریم.
در دهه 1960 بیشتر وقت سارتر صرف مسافرت درچین وجهان سوم شد. جهان سوم اصطلاحی بود که آلفرد سووی جغرافیدان در1952ساخت ولی سارترآن را رایج کرد.آنچه سارتر درباره رژیم هایی که ازاودعوت می کردند، می گفت ازستایش هایی که از روسیه استالین می کرد، بامعنی تر نبود ولی پذیرفتنی تر بود. درباره کاسترو گفت:«کشوری که از انقلاب کوبا پدید آمده یک دموکراسی مستقیم است.» درباره یوگسلاوی تیتو گفت:« این کشور تحقق فلسفه من است.» درباره مصر ناصر گفت:« تا کنون ازاینکه درمورد رژیم مصراز سوسیالیسم سخن گویم، پرهیز می کردم. اکنون می دانم که دراشتباه بودم.» یا درباره ماﺋو و...! او و دوبوار همواره ضدآمریکایی بودند. سارتر دردهه 1960 در"دادگاه جنایات جنگی" استکهلم نقش برجسته ای بازی می کرد، اما هیچ یک ازاین فعالیت ها تأثیر زیادی بر جهان نداشت وتنها اثرهر حرف جدی را که سارتر برای گفتن داشت، کاهش می داد.  با اینهمه اندرزی که سارتر به ستایندگان خود در جهان سوم می داد، جنبه دیگری داشت. سارتر با آنکه خودش اهل عمل نبود، همواره دیگران را به عمل تشویق می کرد وعمل معمولا به معنای خشونت بود. یک ازطعنه های" کامو" این بود که سارتر" می کوشد از روی صندل خود تاریخ بسازد.» سارترحامی فرانتس فانون ایدﺋولوگ آفریقایی شد که می توان وی را بنیانگذار نژادپرستی مدرن افریقایِ سیاه خواند. سارتر برانجیل خشونت او به نام نفرین شدگان زمین(1961) مقدمه ای نوشت که حتی بیش از خود کتاب تشنه به خون بود. سارتر نوشت برای یک سیاهپوست"کشتن یک اروپایی دونشانه با یک تیراست. نابود کردن همزمان ستمگرو ستمدیده." این به روز کردن اگزیستانسیالیسم بود: رهایی خویشتن از راه خشونت. در واقعی سارتر بود که شگرد کلامی یعنی" خشونت نهادی شده" را اختراع کرد و بدین سان "کٌشتن" را برای برانداختن آن موجه دانست. مدعی شد که:«مساله اساسی برای من رد کردن نظریه ای است که به موجب آن، جناح چپ نباید خشونت را با خشونت پاسخ دهد.» ازآنجا که  نوشته های او، بویژه در میان جوانان، به طورگسترده پخش می شد برای بسیاری ازجنبش هایی که ازاواخر دهه 1960 به بعد در جامعه(جوامع) شکل گرفت. به صورت پدرخوانده آکادمیک درآمد. آنچه که سارتر پیش بینی نمی کرد اما اشخاص خردمندتر ازاو آن را می دیدند، این بود که بیشترخشونتی که او تشویق فلسفی برایش فراهم آورد، ازجانب سیاهان نه برعلیه سفید پوستان بلکه ازجانب سیاهان برضد سیاهان دیگر به کارخواهد رفت. او با کمک کردن به فانون برای آتش افروزی درآفریقا، به جنگ های داخلی و کشتارهای همگانی...کمک کرد. تأثیراو درآسیای جنوب شرقی ازآن هم زیانبارتر بود. جنایات هولناک 1975 که درکامبوج صورت گرفت و مرگ یک پنجم تا یک سوم جمعیت کشور را دربرداشت، به وسیله گروهی از روشنفکران فرانسوی زبان طبقه متوسط سازمان داده شده بود که آنگکالیو( سازمان برتر) نامیده می شد. از هشت رهبر برتر این سازمان پنج تن معلم، یک نفراستاد دانشگاه، یک نفر کارمند دولت، ویک نفر هم اقتصاد دان بودند. همه آنها در دهه 1950 در فرانسه درس خوانده بودند و درآنجا نه تنها عضوحزب کمونیست بودند بلکه آموزه های سارتر را در فعل گرایی فلسفی و" خشونت ضروری" فرا گرفته بودند. این قتل عام کنندگان فرزندان ایدﺋولوژیک او به شمارمی آمدند.
فعالیت های خود او درپانزده سال آخر زندگیش چندان معنایی نداشت. درسال 1968طرف دانشجویان را گرفت. درمصاحبه با رادیولوکزامبرگ سنگربندیهای خیابانی دانشجویان را ستود:« اینک درکشورهای وارفته غربی ما، دانشجویان تنها نیروی ضد دستگاه هستند... با دانشجویان است که تصمیم بگیرند، مبارزه شان چه شکلی به خود بگیرد. ما حتی نمی توانیم این جسارت را به خود بدهیم که دراین مورد به آنها توصیه ای بکنیم.» این سخنان کسی است که سی سال عمر خود را صرف این کرده بود که به جوانان توصیه کند، چه باید بکنند!! همچنین او به جوانان گفت:«آنچه درکار شما جالب است این است که تخیل را بر مسند قدرت می نشاند.» اما سارترخودش نبود بلکه اطرافیان جوان او بودند که وی رابه سوی ایفای نقشی فعال می راندند. هنگامی که درماه مه برای سخنرانی درتالار دانشگاه سوربون حاضرشد، پیرمردی بود که به نظر می رسید دراثر نور شدید و دود سیگار گیج شده است. سخنرانی اش چندان معنایی(چیزی) نداشت ودرپایان گفت:« اگراینک نروم، شروع به گفتن حرف های احمقانه خواهم کرد.»
اما دراین زمان توجه او به موضوع تازه ای جلب شده بود. معمولا دوره ای که ساترتوجهش به موضوعی جلب می شد، کوتاه بود. علاقه اش به انقلاب دانشجویان کمتراز یک سال دوام نیافت. به دنبال آن دورانی کوتاه پیش آمد که کوششی برای یکی ساختن خود با کارگران نمود. همان موجودات اسرارآمیز ولی آرمانی شده ای که درباره آنها آنهمه مطلب نوشته بود، اما سراسر زندگیش ازکارِ آنها سردرنیاورده بود. دربهار سال 1970 جناح چپ افراطی فرانسه تلاشی کرد تا انقلاب فرهنگی خشونتبار ماﺋو را اروپایی سازد. جنبش را چپ پرولتاریایی نامیدند وسارتر پذیرفت که به آن بپیوندد. بدین سان پاریس شاهد این منظره شد که سارترشصت وهفت ساله که حتی دوگل او را" استادعزیز" خطاب می کرد، درخیابان روزنامه هایی را که بسیارعامیانه نوشته شده بود، می فروخت و تراکت های تبلیغاتی را به رهگذران بی حوصله می داد. در حالیکه سارتر با لباس پرولتاریایی ساده اش(تازه اش) درخیابان شانزه لیزه مشغول این کار بود، یک عکاس از او عکس گرفت. سارتر موفق شد کاری کند که او را توقیف کنند. ولی یک ساعت بعد او را آزاد کردند.  در ماه اکتبراین کار را دوباره ازسرگرفت وجلو کارخانه رنو روی بشکه نفتی ایستاد و برای کارگران خطابه سرایی کرد. هجده ماه بعد به یکی دیگراز کارخانه های رنو رفت واین باراو را مخفیانه به داخل کارخانه بردند اما مأموران امنیتی او را پیدا کردند و بیرون بردند. به نظرنمی رسید که تلاش های سارترکمترین علاقه ای درمیان کارگران برانگیخته باشد وعملا سارترناکام ماند.
 برای کسی که هیچگاه به معنی واقعی اهل عمل نبود و درعمل هم ناکام ماند ، همواره" کلمات" وجود داشتند. شعاری که سارتر برای خود برگزید این بود:« هیچ روزی را بدون نوشتن سپری مکن!» این قولی بود که سارتر به آن وفا کرد. سارتر می توانست تا روزی ده هزار کلمه بنویسد. بخش بزرگی ازآنها کمیتی کم مقدار داشت. بهتر بگوییم؛ پٌرمدعا، ظاهرفریب ودراز نفس بود اما محتوایی استوار نداشت. در1940 هنگامی که سارتر درباره انبوه عظیم کلماتی که روی کاغذ آورده بود، می اندیشید، به دوبوار نوشت:« من همواره کمیت را فضیلتی دانسته ام.» سارتراعتراف کرد که کلمات تمامی زندگیش را تشکیل می داده است:« من همه چیز را روی ادبیات سرمایه گذاری کردم. دریافتم که ادبیات جانشینی برای مذهب است.» پذیرفت که برای او کلمات چیزی بیش ازحروف ومعنای آنها بوده است. آنها چیزهای زنده ای بودند، همان گونه که طلاب یهودیِ زوهر یا قباله احساس می کردند که حروف تورات قدرت مذهبی دارند. سارتر:« من رازوری کلمات را احساس می کردم. اما اندک اندک الحاد همه چیز را بلعید. سرمایه نوشتن را فروختم وآن را غیرمذهبی ساختم. به عنوان یک ملحد به سوی کلمات بازگشتم زیرا نیازمند آن بودم که بدانم کلام چه معنایی دارد؟ خود راوقف نوشتن می سازم اما در برابر خویش مرگ یک رؤیا، یک بی رحمی شاد انگیز، وسوسه دایمی وحشت را احساس می کنم.» این سطور را در1954نوشت یعنی زمانی که هنوز میلیونها کلمه دیگر برای نوشتن درپیش داشت. این سطور چه معنایی دارد؟ احتمالا معنایی بسیار اندک. سارترهمواره نوشتن(بی مقدار و زیاد) را به ننوشتن ترجیح می داد. او نویسنده ای است که درعمل این اظهار نظر تند دکترجانسن را تأیید می کند:« یک فرانسوی باید داﺋما حرف بزند، خواه از موضوع چیزی بداند یا نداند.» چنانکه خود سارترگفته:« نوشتن عادت من و نیز حرفه من است. سالهای طولانی قلم خود را شمشیرخویش می پنداشتم ، اینک درمی یابم که تا چه اندازه ناتوان هستیم. اهمیتی ندارد. دارم می نویسم. به نوشتن کتاب ادامه خواهم داد.» هرچه سارترپیرتر می شد، شماره اطرافیانش هم کاهش می یافت. سارتر دردهه هفتاد به گونه ای روزافزون به صورت چهره ای رقت انگیزدرآمد. به طورپیشرس پیرشد، عملا کور،غالبا مست، نگران پول واز دیدگاه های خود نامطﻣﺋن بود. دراین زمان یک جوان یهودی به نام ویکتور اهل قاهره به زندگی او قدم نهاد. سارتربرای گرفتن اجازه اقامت درفرانسه به او کمک کرد واو را منشی خود ساخت. ویکتورعقایدی عجیب وغریب واغلب افراطی داشت که به آنها سخت معتقد بود وآنها را به سارترتحمیل کرد. نام سارترزیر بیانیه ها یا مطالب شگفت انگیزی می آمد که آن دو با هم می نوشتند. زندگی خصوصی او همچنان متنوع باقی ماند و وقتش را درمیان اهل حرم خود تقسیم می کرد. تعطیلات خود را دو هفته با آرلت درخانه ای درجنوب فرانسه که مشترکا مالک آن بودند. دو هفته با واندا و معمولا درایتالیا، چند هفته دریکی ازجزایر یونان با هلن، سپس یک ماه با دوبووار و معمولا در رم. درپاریس با زنان نزدیک به خود در رفت وآمد بود. آخرین سالهای زندگیش را آنگونه که دوبوار درکتاب کوچکش به نام خداحافظ: "وداعی با سارتر" بی رحمانه شرح داده است. زیاده روی جنسی و مستی و مبارزه قدرت برسرآنچه ازذهنش باقی مانده بود، وصف کرده است. هنگامی که در15 آپریل1980 درگذشت، می بایست همه شان نفس راحتی کشیده باشند. درسال 1965 او آرلت را مخفیانه به عنوان دخترخود پذیرفته بود وآرلت همه چیز، ازجمله دارایی ادبی او را به ارث برد. برای دوبووار این خیانت نهایی بود. یکی از پیرامونی ها" مرکز" را تحت الشعاع قرار داد. دوبووار به عنوان" ملکه مادر" جناح چپ روشنفکری فرانسه، پنج سال پس از او زنده ماند. در واقع سارتر، مانند راسل، درعقاید خود درباره سیاست نتوانست به هیچ گونه ارتباط منطقی وثباتی دست یابد. هیچ مجموعه ای ازآموزه او باقی نماند وسرانجام، باز مانند راسل، هوادار چیزی بیش ازآرزویی مبهم برای تعلق داشتن به جناح چپ واردوگاه جوانان نبود.
سارتر در مورد دموکراسی پارلمانی هیچگاه آگاهی واقعی یا علاقه- چه رسد به شور وشوق-از خود نشان نداد. داشتن حق رأی دریک جامعه چند حزبی به هیچ روی آنچه او ازآزادی می فهمید، نبود. پس منظور او ازآزادی چه بود؟!
روشنفکران پاریس برای سارتر، (یک هیولای مقدس دیگر)، مراسم خاکسپاری باشکوهی برپا کردند. بیش ازپنجاه هزارنفر که بیشترشان جوانان بودند، جسد او را تشیع کردند. بعضی ها برای آنکه بهتر ببینند بالای درخت رفته بودند. یکی ازآنها از بالا درست روی تابوت افتاد. آنان برای گرامیداشت چه آرمانی آمده بودند. با حضورجمعی خود چه ایمانی، چه کیفیت درخشانی را درباره بشریت اعلام می کردند؟! جا دارد در این باره تأمل نماییم.

پایان! نوروز سال 1392برابر با ماه آپریل- سال 2013

سخنی کوتاه درآغاز سال نو: درعصرنو( دویست سال گذشته) و به ویژه در قرن بیستم، پاره ای از روشنفکران  به حق پیامبران عصر نو بودند. کتاب "روشنفکران" درباره ژان ژاک روسو، شلی، کارل مارکس، ایپسن، تولستوی، همینگوی، برشت، برتراند راسل و ویلسن، لیلیان هلمن صحبت می کند؛ روشنفکران عصر نو که با همه عظمت مقدس وارشان اما جای سؤال و تردید وتأمل و حق صحبت وانتقاد کردن و بی پردگی، درباره عملکردهایشان و زندگی شان برای دیگران و منتقدان و معاصرانشان محفوظ باقی مانده است. دویست سال پس از عصر روشنگری که نور خود را کم و بیش بر تمام زویای جهان افکنده بود و نظام ها وساختارهای فکری واجتماعی بسیاری را زیر و رو کرده بود وهمچنان به پیش می رفت و درسراسر جهان و از جمله در جهان سوم "نسل هایی نو" بار این مسؤلیت را به دوش می گرفتند و تلاش می کردند تا جوامع عقب افتاده خود را با بنیان های فرهنگی واجتماعی جدیدی متحول سازند اما و آیا عجیب نیست که ناگهان و خلق الساعه درکشور ما خمینی ظهور کرد و به دنبالش طالبان والقاعده و دیگر نیروهای مذهبی در سراسر خاور میانه و.... در برابر چشمانِ بازِ قرن بیستم  بازگشت به عصرِ بربریت و استفاده از خشونت مطلق و بیش از هر چیز، آخرین ذره های نفس کشیدن ومحدود کردنِ آزادی فردی به ویژه در مورد زنان را هدف قرار دادند ونابود کردند. با اینهمه واما حرکت مثبت و سی ساله و ایستادگی ملتِ  ما و به ویژه نسل های نو، در برابر این بربریت وخشونت( نهادینه شده) به مثابه یک سرآغاز جدید تاریخی و شاید هم عصری نو باشد. ملتی که به بازگشت به عقب وبه خواسته های متحجرِ آخوندی " نه" گفته است ودیر یا زود نظام وساختار عقب مانده جمهوری اسلامی را تغییر خواهد داد. بدون شک ساختار و نظامی ویژه شرایط تاریخی خود را خواهد داشت اما و  بدون شک بساطِ روبه عقبِ بهارعرب و قدرت گیری "برادران مسلمان و برپایی شعبه  مک دونالد اسلامی " درایران دوباره پهن و یا تکرار نخواهد شد. پای هرکسی هم که هنوز دراین گِل باشد اما پای ملت ایران دیگر دراین گِل نیست وسی سال دردناک را تجربه کرده است وبدون تردید ملت ایران مدت هاست که عصرنو و حرکت رو به جلوی خود را با نفی دیکتاتوری مذهبی  ونفی هرنوع دیکتاتوری دیگری آغاز کرده است و درنشیب و فرازهای این تغییر به جلومی رود.
همه می میرند؛ از جمله خامنه ای و رژیمش اما یک ملت، ملتی بزرگ مثل ایران هرگز نمی میرد. هزار بار با بهار خود شکوفایی تاریخی داشته است و باز هم شکوفا خواهد شد! دوستش داریم و هستی ما زهستی اوست!
 سال 1392 بر ملت بزرگ ایران مبارک باد!
ملیحه رهبری
منبع تهیه مطلب: مجموعه مطالعات اجتماعی. روشنفکران- پال جانسون


Keine Kommentare: