Montag, 25. März 2013

روشنفکران 1




تهیه وتنظیم از ملیحه رهبری

"نو"!

روز نو، سال نو، روزگار نو، راهِ نو، راهِ حل نو، اندیشه ای نو، روح و روانی نو، نظام وساختاری نو؛[" نو"] زندگی فردی وجمعی انسان را همواره دگرگون و- مسیر تاریخ بشری را ازغار نشینی تا به عصر نو رهنمون گشته است.
در دویست سال گذشته، برآمدن نوآوران و اندیشمندان و روشنفکران عامل اساسی درشکل دادن به جامعه و جهان مٌدرن بوده است. به دلیل همین نفوذ روزافزون اجتماعی وسیاسی وایدﺋولوژیکی، برخی از این روشنفکران تبدیل به اسطوره هایی"خطاناپذیر" شدند.
 همواره بخشی بزرگ از مردم درس خوانده وجود دارند که خواستار رهبران فکری هستند، هرچند این رهبران دچارخطا باشند. تشریح دقیق روحیات و زندگی خصوصی سرشناس ترین روشنفکران نشان می دهد که چگونه می توانند بیش از سایر افراد بشری گرفتار ضعف و توهم های انسانی باشند.
ویکتور هوگو گفته است:« هیچ چیز به اندازه عقیده ای که زمانش فرا رسیده باشد، نیرومند نیست!»
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، همه و به ویژه جوانان(فرانسوی) سخت می کوشیدند تا سالهای فرهنگی از دست رفته را جبران کنند و در جستجوی اکسیر حقیقت بعد از جنگ بودند. کمونیست ها وسازمان نوبنیاد سوسیال دموکرات های کاتولیک برسر تحصیل نفوذ در دانشگاه ها بسختی با یکدیگر مبارزه  می کردند. سارتر فلسفه خود را برای عرصه  یک راه حل دیگر به کار برد:" نه کلیسا یا یک حزب بلکه آموزه مبارزه جویانه فرد گرایی که در آن هر انسان در صورتی که  راه عمل وشجاعت در پیش گیرد، ارباب مطلق روح خویش است.» این یک پیام آزادی پس از کابوس توتالیتر بود. فرانسه آزاد شده مشتاق هیجان روشنفکرانه بود وسارتر اعلام کرد که در29 اکتبر 1945 یک سخنرانی عمومی ایراد خواهد کرد. در این سخنرانی فلسفه خود را " فلسفه وجود یا اگزیستانس" بیان کرد. این عقیده زمانش از دو راه مشخص فرا رسیده بود. سارتر از آزادی برای مردمی سخن می گفت که تشنه آن و منتظر آن بودند. اما این آزادی آسان نبود. سارترگفت:« اگزیستانسیالیسم انسان را با اعمالش تعریف می کند. به او می گوید که امید تنها درعمل نهفته است و تنها چیزی که به انسان اجازه زندگی کردن می دهد، عمل است. از این رو" انسان زندگی خود را برعهده می گیرد" و بدین وسیله تصویری از خویش رسم می کند که سوی دیگر آن چیزی وجود ندارد.» وی گفت :« انسان جدید اروپایی سال 1945 یک فرد تازه اگزیستانسیالیست است- تنها بدون بهانه، هنگامی که می گویم ما محکوم هستیم که آزاد باشیم، مقصودم این است.» از این رو آزادیِ تازه اگزیستانسیالیستی سارتر برای نسلی سرخورده جاذبه ای عظیم داشت. تنها، بی پیرایه، شریف، اندکی پرخاشگر وخشن، ضد برگزیدگان، و مردمی- درآن به روی هیچ کس بسته نبود، همه به ویژه جوانان می توانستند اگزیستانسیالیست باشند.
 دوم آنکه سارتر یکی از انقلاب های بزرگ ( زمان) را در مد روشنفکرانه آن سرپرستی کرد. در فاصله دو جنگ جهانی، روشنفکران فرانسه که از تند روی های مکتبی در نبرد طولانی در مورد "دریفوس" و کشتار جبهه" فلاندر" خسته شده بودند، درفضیلت انزوا پناه می جستند. راهشگای این طریق ژولین بندا بود که کتاب بسیار موفقش به نام خیانت روشنفکران(1927) روشنفکران را تشویق کرد از" تعهد" در قبال مذهب  وحزب وآرمان بپرهیزند و توجه خود را به اصول انتزاعی معطوف سازند و ازصحنه سیاسی دوری گزینند. یکی از کسانی که به "بندا" گوش فراداد، سارتر بود. تا سال 1941 هیچ کس از او کم تعهد تر نبود اما بعد از جنگ اوضاع تغییر کرد. او و دوستانش مجله ای تازه به نام" له تان مدرن"[عصرجدید] را تأسیس کردند که سارتر سردبیر آن شد.
در نخستین شماره مجله او درسرمقاله اش که درضمن "بیانه اش" هم بود، نوشت:« "نویسنده درعصر خود جایی دارد. هرواژه پژواکی دارد و نیز هرسکوتی." من "فلوبر" و"ادمون گونکو" را مسؤل سرکوب پس از کمون پاریس(1871) می دانم زیرا برای جلوگیری از آن یک سطر هم ننوشتند. ممکن است بگویید؛ به آنها مربوط نبود. اما در این صورت آیا محاکمه کالاس[تاجر پروتستان که به اتهام واهی قتل پسرش محکوم واعدام شد.] به ولتر مربوط بود؟ آیا محکومیت دریفوس به زولا مربوط بود؟»
این زمینه سخنرانی او بود. زمانی که سارتر برای سخنرانی به (تالار تآترشانزه لیزه) رفت، جمعیت چنان انبوه بود که دوستان سارتر به زور راهی برای خود سارتر باز کردند. در درون تالار زنها غش کردند، صندلی ها خرد شدند. آنچه سارتر می خواست بگوید، در اساس یک کنفرانس فلسفی فنی دانشگاهی بود. اما درآن اوضاع واحوال به صورت نخستین رویداد بزرگ رسانه ای همگانی بعد از جنگ(1945) درآمد. انعکاس سخنرانی سارتر در مطبوعات شگفت انگیز بود. بسیاری از روزنامه ها به رغم کمبود کاغذ(بعدازجنگ) اما هزاران کلمه از متن سخنرانی او را چاپ کردند. هم آنچه را که گفته بود و هم شیوه گفتن آن را به شدت محکوم کردند. روزنامه کاتولیک لاکروا" اگزیستانسیالیسم را خطری وخیمتر از راسیونالیسم قرن هجدهم و یا پوزیتیویسم قرن نوزدهم خواند و همراه با روزنامه کمونیستی اومانیته سارتر را دشمن جامعه نامید. در طول زمان کلیه کتاب های سارتر در فهرست کتاب های ضاله واتیکان قرار گرفت. "الکساندرفادایف" کمیسر فرهنگی استالین او را شغالی با ماشین تحریر، کفتاری با قلم خودنویس خواند. همچنین سارتر هدف حسادت حرفه ای شدیدی قرار گرفت. مکتب فرانکفورت که از برشت متنفر بود از سارتر نفرت بیشتری پیدا کرد. "ماکس هورکهایمر" او را" حقه باز و باجگیر دنیای فلسفه" نامید.
 اما همه این حمله ها به قطار شهرت سارتر سرعت بخشید. پدیده سارتر هرچه بیشتر مورد نکوهش قرار می گرفت، بارورتر می شد. در شماره نوامبر"له تان مدرن" گفته شد که فرانسه کشوری شکست خورده و نومید است، تنها چیزی که برایش باقی مانده ادبیات و صنعت مد آن است و اگزیستانسیالیسم برای آن به وجود آمده است تا درعصر انحطاط به فرانسویان منزلتی بدهد و اصالتشان را حفظ کند. پیروی از سارتر به گونه ای غریب به صورت یک عمل میهن پرستانه درآمد. سخنرانی او که به شکل کتاب چاپ شد، در مدت یک ماه، نیم میلیون نسخه فروش رفت. درآن دوران او سرتاسر روز را مشغول نوشتن بود ومیلیون ها کلمه به صورت سخنرانی، نمایشنامه، رمان، رساله، مقدمه، مقاله، گفتاررادیویی، فیلمنامه، گزارش، و بحث فلسفی نوشت. "ژاک اودیبرتی" او را چنین وصف کرده است:« کامیونی که با سر وصدای فراوان در همه جا پارک می کند- در کتابخانه، تآتر، سینما و..» در این زمان سارتر سلطان و رهبر معنوی هزاران جوان بود. اما اگر سارتر سلطان بود، ملکه چه کسی بود؟ اگر رهبر معنوی جوانان بود، آنان را به کجا راهنمایی می کرد؟
این ها دو پرسش جداگانه اما به هم پیوسته است. بدین قرار که  در زمستان 1945 هنگامی که سارتر به صورت یکی از مشاهیر اروپا درآمد، نزدیک به بیست سال بود که با سیمون دو بوار پیوستگی داشت. این زن با استعداد و مصمم تقریبا از همان نخستین دیدار برده سارتر شد در سراسر زندگی بزرگسالی خود تا هنگام مرگ او نیز چنین ماند. در مقام معشوقه، جانشین زن، آشپز و مدیر، محافظ شخصی و پرستار به سارتر خدمت کرد، بی آنکه هیچ زمان در زندگی او موقعیتی قانونی یا مالی(وارث) داشته باشد. این نکته از این رو بیشتر غیرعادی است که "دوبووار" در سراسر زندگی خود هوادار حقوق زنان(فمینیست) بود و نخستین بیانه مدرن هواداری از حقوق زنان را به نام "جنس دوم" منتشر ساخت و نخستین کلمات کتاب:" انسان زن به دنیا نمی آید، زن می شود"، شروع شده بود. او بنیانگذار جنبش هواداری از حقوق زنان بود و بحق می بایست فرشته نگهبان آن باشد اما خود او در زندگی به هرآنچه این جنبش به آن اعتقاد داشت، خیانت کرد!اینکه سارترچگونه چنین سلطه ای بر" دوبوار" ایجاد و حفظ کرد، روشن نیست اما سلطه سارتر بر او آشکارا از نوع روشنفکرانه بود. نمی توانست جنسی باشد. سارترآشکارا نسبت به او بی وفایی می کرد. درتاریخ ادبیات، از نظر استثمار شدن زن از سوی مرد،کمتر موردی از این بدتر وجود دارد. سارتر ازهمان ابتدا، فلسفه خود را برای دوبووار شرح داد و از آرزوی خود مبنی براینکه با زنان زیادی آشنا شود بی پرده سخن گفت. گفت که شعارش" سفر، چند زنی، بی پرد گی" است. سارتر به او گفت:« دو نوع رابطه دوستی وجود دارد:« "عشق ضروری" وعشق تصادفی". دومی اهمیتی ندارد. کسانی که از آن بهره مند می شوند." پیرامونی" هستند و توجه او را بیش از" یک اجاره دوساله" جلب نمی کنند. عشق او به دوبوار از نوع دایمی وضروری است، او "مرکزی" است نه " پیرامونی". البته دوبوار کاملا آزاد بود که عین همین سیاست را درپیش گیرد. اما هردو باید کارهایی را که انجام می دهند به یکدیگر بگویند. چنانکه می شد انتظار داشت، سیاست بی پردگی سرانجام به لایه های کثیف بیشتری انجامید و علاوه براین کسانی که به این سیاست بی پردگی کشیده می شدند ازآن خوششان نمی آمد. نلسن الگرن رمان نویس آمریکایی دوست بزرگِ پیرامونی دوبوار بود که بعدها با خشم درباره او (انتشار نامه های خصوصی شان) گفت: «من درسراسر جهان بوده ام. زنان درهمه جا در را می بستند. اما این زن در را چهارطاق باز کرد و مردم و مطبوعات را به درون خواند.»الگرن(72 ساله) چنان خشمگین بود که دچار سکته قلبی شد و همان شب درگذشت. در مورد سارتر هم همینطور بود و دوبوار در "زندگی نامه اش" می نویسد که از ماجرای دوستی سارتر با "اولگا" چنان نفرت یافت که در رمان خود به نام مهمان او را جای داد و به قتلش رساند. دوبوارمی گوید که به هیچ روی قصد نداشتم تا موقعیت ممتازی را که همواره، درست در "مرکزکاینات" داشتم به او واگذار کنم.» درنخستین سالهای دهه 1940 سارتراز نظراغوا کردن دانشجویان دختر خود به صورت خطرناکی شهرت یافته بود.درخلا ل جنگ دوبوار به نزدیکترین موقعیت همسر اقعی سارتر رسید:« برایش آشپزی، خیاطی، وشست وشو می کرد و مواظب پولش بود. اما پس از جنگ سارتر ناگهان ثروتمند شد و زنان فراوانی دورش را گرفتند. دوبووار نسبتا زود و به طور ضمنی نقش خود را به عنوان یک همسر سالخورده تر واز نظرجنسی بازنشسته در حاشیه حرمسرای مواج او پذیرفت و با نگرانی مشاهده می کرد که سارتر هر چه پیرتر می شود، دوستانش جوانتر می شوند. یکی از دلایلی که  دوبووار از این زنان نفرت داشت، آن بود که تصور می کرد، سارتر را به زیاده روی در زندگی تشویق می کنند؛ نه تنها زیاده روی جنسی بلکه زیاده روی در مصرف الکل و داروهای مسکن ومخدر. درسال 1954 هنگامی که سارتر در مسکو به سر می برد، دراثر زیاد روی درالکل از پای درآمد و او را به بیمارستان بردند. به نظر می رسد که کتاب نقد عقل دیالکتیک تحث تأثیر الکل و داروهای مخدر نوشته شده است. سارتر که گرداگردش را زنان ستایشگر گرفته بودند، رشته ای از مردان لایق و منش هم داشت. همیشه مردان جوان و روشنفکری دراطرافش بودند که جملگی برای دستمزد، اعانه، یا حمایت به او وابستگی داشتند. سارتر مردان روشنفکرهم سن و سال خودش را که درهر لحظه ممکن بود، استدلال های غالبا سست و توخالی اش را رد کنند، نمی توانست تحمل کند. مثل: رمون، آرون، آرتوکستلر، مرلو-پونتی،کامو و..! مشاجره با کامو به اندازه دعواهای روسو با دید رو و ولتر و هیوم، دردناک بودند. به نظر می رسید که سارتر برکامو رشک می برد. رمان طاعون که درتابستان 1947 انتشار یافت برجوانان تأثیر جادویی داشت. سارتر درنشریهِ له تان مدرن، ازاین کتاب انتقاداتی ایدیولوژیک کرد. هرچه سارتر بیشتر به چپ می گرایید، کامو مستقل تر می شد. زیرا دربرابرهمه نظام های اقتدار گرا موضع می گرفت. واستالین را درهمان سطح هیتلر مردی شریر تلقی کرد. او مانند اورول و برخلاف سارتر همان عقیده را داشت که مردم( انسان ها) بیش از ایده ها اهمیت دارند. کامو در سال 1946 به "دوبووار" گفته بود:« وجه مشترک من و شما، در این است که افراد(انسان) برای ما از همه چیز مهمترند. ما چیزهای ملوس را برچیزهای انتفاعی و مردم را برآموزه ترجیح می دهیم. ما دوستی را از سیاست برتر می شماریم
 اما درسال 51-52 برسر کتاب کامو به نام انسان شورشی جدایی نهایی پیش آمد. دوبووار جانب اردوگاه سارتر را پیش گرفت. سارتر این کتاب را حمله ای به استالینیسم تلقی کرد و برای کامو نوشت:« دیکتاتوری تشریفاتی وخشنی بر وجود شما مستولی شده که از حمایت یک دیوانسالاری انتزاعی برخوردار است» وهمچنین گفت:« آمیزه خودپسندی آزاردهنده وآسیب پذیری درشما همواره دیگران را ازاینکه حقایق را بی پرده به شما بگویند، بازداشته است.» در این زمان سارتر از پشتیبانی همه چپ های افراطی سازمان یافته برخوردار بود و حمله او به کامو صدمه زد واحتمالا او را آزرده ساخت. کامو مردی آسیب پذیر بود. گاه گاه ازجدایی با سارتر دچار افسردگی می شد. گاه نیز می خندید وسارتر را موجودی مسخره تلقی می کرد. ناتوانی سارتر به حفظ دوستی با هر مردی که منزلت روشنفکرانه خود او را داشت، به توضیح بی ثباتی، غیرمنطقی بودن، وگاه سخافت محض عقاید سیاسی او کمک می کرد. حقیقت این است که او، بنا به طبیعت خود، یک موجود سیاسی نبود و در واقع تا پیش از چهل سالگی هیچ عقیده سیاسی مهمی نداشت. هنگامی که از- کستلر وآرون جدا شد- هر دودر اواخر دهه 1940 به درجه والایی ازپختگی سیاسی رسیده بودند. درفاصله سال های 1946-1947 که به خوبی ازاعتبارعظیم خود در میان جوانان آگاه بود، درباره اینکه اگر بخواهد از یک حزب پشتیبانی کند کدام را برگزیند دچار آشفتگی خاطر بود. به نظر می رسد که عقیده داشت یک فرد روشنفکر نوعی وظیفه اخلاقی دارد که از"کارگران" پشتیبانی کند. مشکل سارتر این بود که هیچ کارگری را نمی شناخت وکوششی هم برای تماس با آنها نکرد. ازسوی دیگر مارکسیسم درست در نقطه مقابل فلسفه به شدت فردگرایانه ای بود که سارتر موعظه می کرد. ژان کاناپا شاگرد سابقش که یک روشنفکر برجسته کمونیست بود، نوشت:« او جانور خطرناکی است که دوست دارد با مارکسیسم لاس بزند- زیرا آثار مارکس را نخوانده اگرچه کم و بیش می داند که مارکسیسم چیست!»
تنها حرکت مثبت سارتر این بود که درفوریه 1948 به سازمان دادن یک جنبش غیرکمونیستی چپ ضد جنگ سرد، به نامِ "جمعیت انقلابی دموکراتیک" کمک کرد که هدفش گردآوری روشنفکران جهان بود. سارتر آن را" بین اللمل ذهن" نامید. درتابستان 1948 سارتر در یک سخنرانی اعلام کرد:« جوانان اروپا متحد شوید! سرنوشت خود را شکل دهید. این نسل تازه با ایجاد اروپا دموکراسی را به وجود خواهد آورد.
ژان مونه درآن زمان شالوده جنبشی را ریخت که ده سال بعد" جامعه اروپا" را به وجود آورد ولی این کار به معنی توجه زیاد به جزییات اقتصادی واداری بود واین کاری بود که ازعهده سارتر برنمی آمد و درحقیقت اگر سارتر واقعا می خواست ورق اروپا را بازی کند و تاریخ بسازد می توانست از ژان مونه پشتیبانی کند. اما سارتر درجهانی زندگی می کرد که یکسره ازواقعیات به دور بود. به گفته داوید روسه، سارتر زیاد درگیر بازی وجنبش عقاید بود اما به حوادث واقعی کمتر توجه داشت. سارتر دریک حباب زندگی می کرد! هنگامی که در تابستان 1949 نخستین کنگره ملی حزب برپا شد. سارتر را پیدا نکردند. او در مکزیکو بود و می کوشید تا "دولورس" را به ازدواج با خود راضی کند." جمعیت انقلابی دموکراتیک" به سادگی منحل شد وسارتر توجه خود را به سازمان بیهوده" جنبش شهروندان جهان" معطوف ساخت. فرانسوا موریاک رمان نویس بزرگ وشخصیت مستقل و شوخ طبع کاتولیک، تقریبا در همین زمان آشکارا اندرزهای معقولی به سارتر می داد که یادآور طعنه تمسخرآمیز معشوقه ناراضی روسو( ترز) بود:« فیلسوف ما باید به ندای عقل گوش دهد- سیاست را رها کن، و ریاضیات بخوان!»
ادامه دارد...

با اینهمه... اما با امید به روز و سال و روزگاری نو به استقبال سال نو، و با آرزوی تغییر ساختار نظام هولناک آخوندی در ایران می رویم.

عید باستانی نوروز و فرارسیدن سال 1392 بر تمامی هموطنان، در  داخل و خارج از ایران، مبارک و بی بلا  باد! شاد باشید!ـ
ملیحه رهبری
منبع تهیه مطلب: مجموعه مطالعات اجتماعی. روشنفکران- پال جانسون


Keine Kommentare: