Samstag, 28. Juli 2012

هستی و "توحی دا"


نوشته: ملیحه رهبری
هستی و "توحی دا"

تابستان بود. خورشید گرم وسوزان می تابید. جهنم آفتاب نفسی برای کشیدن و رمقی برای ماندن، باقی نمی گذاشت. همه جا ساکت بود. در زیرسایه بان بلند ایوان" هستی" نشسته بود. چشم انتظار بود. سالیان ازرفتن فرزندش می گذشتند. 
 "توحی دا" جوانی برومند بود که قدم در میدان سیاست گذاشت، دیری نپایید که خطر از هرسواو را در میان گرفت تا اینکه روزی دیگر بازنگشت؛ بی خبر!
 - شاید او را گرفتند. شاید او را کشتند. شاید به دارآویختندش یا به دست رگبارگلوله ها سپردندش. بی شک به نوعی او را کشته بودند اما "هستی" می دانست که فرزش زنده است و "توحی دا" روزی چون ققنوس از درون خاکستر خویش برمی خیزد و به دامن "هستی" بازمی گردد. گدشت سالیان نیز هراسی در دل"هستی" نیافکنده بود واو نیز چون مادرگیتی دل وجان خود به نورامید سپرده بود وبه پایان خوش این انتظارچشم بسته بود؛ بازگشتِ "توحی دا"!
هوای آرام وساکت دراطراف هستی موجی برداشت و درآن جهنم سوزان به ناگاه بوی خوش نسیمی آمد. کسی به سرای هستی وارد شد. به ناگاه پردهِ رنج- از برابر دیدگان هستی فرو افتاد و گمشده خود را بازشناخت. برق شادمانی درچشمانش درخشید وآذرخشی رعدآسا تاریکی های دل وجانش را روشن ساخت. هستی آغوش خود را گشود وآن قفنوس بازآمده را در میان بازوان پیر وافتاده خود گرفت:«آه فرزندم! بازگشتی! گمگشته من! توحی دا!"
"توحی دا" خود را به دامن "هستی" آویخت و چون کودکی گریست وگفت:« بازگشته ام مادر. فرزند توهستم اما "توحی دا" نیستم. او را دیگر جستجو نکن. نخواهی یافت.
هستی پرسید: « چگونه می توانی فرزند من باشی اما دیگر "توحی دا" نباشی؟»
"توحی دا" گفت:« همانگونه که دیگر فرزندانت را گم کردی. ایزدِ یکتا یا یزدانِ پاک، دادارِ هستی و یهوه و خدایان دیگر را. چه شدند؟ کجایند؟»
هستی گفت:« درانتظار بازگشت تو چنان نشستم که یعقوب درانتظار بازگشت یوسف ماند.»
"توحی دا" گفت:« یوسف جوان بود. خورشید بود ویعقوب درانتظارطلوع آفتابش نشسته بود.»
هستی گفت: تو نیز برومند وجوان بودی، چون سروی آزاد که جنگلی ماندگاراز تو بزاید و بماند!»
"توحی دا" گفت:«آری اما برمن نیزهمان رفت که بر دیگر فرزندانت و برای تو فراغ بود و داغ همیشگی...»
هستی گفت:« برتمامی فرزندانم چنین گذشت. چون گلها پرپرشدند. چون ماهیان دریا صید شدند. چون مرغان هوا آنان را به چنگ آورده و تکه تکه کردند وگوشت را ازاستخوانشان جدا کردند. دریغا! دروغ ها گفتند و جنایات خود را به نام "من" نوشتند. بی خردان! آخر، "مادرهستی" را چه نیازی به جنایت درحق فرزند خویش است. مرگ و نیستی و تباهی را چون چادری سیاه برسر" انسان" افکندند وظالمانه مرا از فرزندانم جدا کردند »
"توحی دا" با صدایی که چون باد می لرزید، گفت:« برمن نیز چنین گذشت! جامه عزت از تنم به در کردند. نامم را بدل کردند و لخت وعریان و بی حرمت چو برده ای مرا به تماشا در برابر چشم مردم گذاشتند. مکارانه مرا به کارخویش گرفتند و دربازار سیاست به عزیز مصر به بردگی فروختند. مس خود را قلب نمودند و به "نام من" سکه زر آزادی زدند. آیا باز هم در انتظار بازگشت "توحی دا" نشسته ای؟ برخیز! آنکه در انتظارش نشسته ای، بازنخواهد گشت.»
"هستی" گفت:« در تمامی این سالیان درانتظار بازگشتت نشستم تا مژده بخش چون بهاران باز آیی و اینک چون خزان در برابر دیدگانم ایستاده ای. زاده من وخزان؟»
"توحی دا" گفت:« "نیستم" آنچه که تو زاییدی. "نیستم" آنچه که تو می اندیشی! "نیستم" آنکس که تو درانتظارطلوعش نشسته ای. زاده خود را باز نخواهی یافت. نامی بیش از او باقی نمانده است. اما "هستم" آنچه که دستان بشراز من ساخته است. درهمه جا هستم بی آنکه "توحی دا" یا ایزدِ یکتا یا یزدانِ پاک یا یهوه یا خدای دیگری باشم. بازیچه ای در دست انسان یا شیطان هستم. گاه هم غافله با دزدان و غارتگرانم و گاه "هم سلک سیاست" بازانم. درهمه جا هستم بی آنکه زاده تو باشم !»
هستی چون باد پریشان شد و چون باران گریان گشت  وگفت:« در تمامی این سالیان در انتظار باز گشت "تو" بودم. درانتظار دیدار فرزندم که چون جنگلی پاک با ریشه های محکم و با ساقی تناور و محکم بود. در انتظار شنیدن سرود "هستی" بودم که درجهان طنین افکند واینک تو- زاده دست بشر- در برابر من ایستاده ای؛ بی نشان از من.»
"توحی دا" گفت:« دشتِ حق یا کوه استقامت، رود پاک یا جنگل سبز، سرو آزاد یا کاج، دریا یا اقیانوس، خدا یا انسان ... هرآنچه تو بزایی، دستخوش تغییر می گردد و به دست آهنین بشر کوبیده می شود. بشر"خواسته" خود را می آفریند وآفریده خود را- جانشین "زاده تو"- می کند. تاج قدرت خود را برسرش می نهد و تو را نیز به تعظیم درپایش فرا می خواند.»
"هستی" هیچ نگفت وخاموش ماند. خورشید سرخ وسوزان و بیرحم در میان آسمان ایستاده بود وگرما چون رودی ازآتش به سوی زمین روان بود. گوییکه "توحی دا" درجهنم آسمان و زمین ذوب گشته بود و تنها سایه ای از او درکنار"هستی" باقی مانده بود."هستی" باور خود را به کناری نهاد و چشم و گوش خود بازکرد. اینک می توانست صدای بلند طبل های توخالی" نوید بخش بازگشتِ "توحی دا" را بشنود که برای سالیان سال درگوشش طنین انداز بودند و هیاهوی سایه هایی را نظاره کند که درظهر تابستان دامنش را گرفته بودند. سایه ها لخت وعریان وآزاد و رها وعاری از هر نشان "توحی دا" به دٌورش بودند و "سرود هستی" می خواندند. با گیسوانی بلند چون شاخه های پریشان درختان و با سینه هایی لرزنده و لغزان، چون میوه های رسیده تابستانی هوس انگیز بودند.سایه هایی سست ولرزان و ناپایدار وتهی از هر نشان "توحی دا"؛ لشکرِی بیشمارتا افق های دور که هیاهویشان گوش فلک را کرمی کرد." هستی" با اندوه برآن لشکر بی پایان نگریست وپرسید:« چیستند این سایه ها درآفتاب!» توحی دا گفت:«دریغا! سایه هستند!»
 " هستی" را چه کاری بود با سایه های گذرا! پس برخاست و برانتظار خود پایان بخشید. درمرگ "توحی دا" نه گریست و نه شیون کرد و نه آه کشید. اما قدرتمند وپٌرطنین فریاد زد:« بروید و "نامِ" خود را بر"کارِ" خویش نهید و دست از "نام هایِ هستی" بردارید و بدانید که با همه نیرنگ هایتان به نام "هستی" اما همه می میرید و کوبیده می شوید. تنها " هستی" است که می ماند و چون همیشه دامن خود را از کردارها و نیرنگ ها وسایه های شما می تکاند. هستی را پایانی نخواهد بود و"مادرهستی" را همواره "زاده ای نو" خواهد بود؛ خدا یا انسان!»
پایان!
ماه یولی(ژولای) سال 2012
نوشته شده درتابستان سال 1389

  

Keine Kommentare: